الماس

آخرین نظرات

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۰بهمن

چهارتا مقاله رو تکمیل کردم و امروز چیز جدیدی شروع نکردم.خلاصه هایی که از قبلیها نوشته بودم رو ترجمه کردم که فارسیشون هم داشته باشم برای مرور سریعی که قراره به استادم ارائه بدم.

خب گفته بود یه پارتنر برای خودت پیدا کن که باهاش کار کنی چون تنهایی نمیشه تو این زمان و مقطع.و خب منم دو نفر از نزدیکترین کسانی که هم بشناسم هم اهل تلاش و پیگیری باشن رو پیدا کردم و بهشون گفتم و متاسفانه هیچ کدوم برنامه شون به من نمیخورد و در واقع وقتش رو نداشتن.فقط همین دو نفر امیدم بودن:( با بقیه مثل اینها نمیتونم تیمی کار کنم

فعلا نمیدونم باید چیکار کنم خلاصه.هرچند تنهایی از پسش برمیام ولی امروز که داشتم داستان رو به این دونفر میگفتم و تصورش کردم خب اگه یکی دیگه کنارم باشه خیلی سریعتر همه چیز پیش میره،آسون تر میشه.

فردا برم مقاله جدیده رو شروع کنم و قبلی ها رو مرور کنم و آماده شم واسه گزارشی که قراره به استادم بدم ببینم چی میشه.

یکم مضطربم ولی درست میشه.امشب هم شب آرزوهاست.امیدوارم آرزوهای خوبتون برآورده شن و شاد شین.برای منم دعا کنید:)

۲۸بهمن

خب دیشب که مقاله دومی تموم شد.امروز کلاس داشتم،یه سری هدیه میخواستم واسه دوستم (ب) بخرم که کلی ازم وقت گرفت ولی در نهایت ۱۰ مورد سفارش دادم و پست کردم که به نظر خودم خیلی جذابن امیدوارم اونم خوشش بیاد.یکم هم به کارهای خونه رسیدم و خلاصه تا الان که ساعت ۹ شبه هنوز مقاله سوم رو شروع نکردم اما چالش زبانم رو خداروشکر انجام دادم و از الان تا وقتی که دیگه هیچ انرژی ای ندلشته باشم شروع میکنم به خوندن مقاله سوم.امیدوارم اینم تموم کنم امشب خیالم راحت شه.

۲۷بهمن

دیروز از بعد از تماسم با استادم شروع کردم و تا ساعت 1 شب(صبح؟) داشتم مقاله میخوندم و توی ورد واسه خودم خلاصه مینوشتم.

خسته شدم گفتم بخوابم دو صفحه باقی مونده اش رو فردا میخونم و میرم سراغ مقاله جدید، ولی مگه از استرس خوابم برد؟ :/

نتیجه ش هم این بود که صبح هم خواب موندم.

ولی خودم رو سرزنش نمیکنم چون روزهای اول طبیعیه که مضطرب باشم و تعادل نداشته باشم.

من میخوام اطلاعاتی رو که آدمهای عادی در شرایط خودم دو سه ساله به دست میارن رو سه ماهه به دست بیارم.سخته دیگه.و اینکه چطوری قراره توی ۶ روز کل مقاله ها رو بخونم؟نمیشه :/ دوست ندارم کیفیت رو فدای کمیت کنم.از طرفی یه حسی بهم میگه دارم اشتباه انتخاب میکنم موردها رو یا بهتره بگم بهترین انتخاب ها رو ندارم.

برم با استادم صحبت کنم؟آخه اون هم فوری میخواد قرار تنظیم کنه و همونجا جوابم رو نمیده.ولش کن.

برنامه چیه؟مقاله دیروزی رو تموم کنم.یه خلاصه از روی خلاصه هایی که نوشتم دوباره بنویسم و برم سراغ بعدی.و ای کاش اونم تموم کنم.میشه؟:(

۲۶بهمن

تماسی داشتم با دکتر د ، خیلی رک گفت کار سختیه،منم خیلی کار نکردم ، همه ی اینها یعنی توی این راه تنهایی.خودتی فقط ، ولی میدونی که بالاخره یه روزی اتفاق میفته.چندتا سوال ازت میپرسم.

پرسید.جواب دادم.

گفت باشه! قبول کرد!

و گفت قرارمون شنبه ی هفته دیگه همینجا.

برو ببینم چیکار میکنی.

من؟میترسم.خیلی خیلی میترسم.هیچ تجربه ای ندارم و نمیدونم باید چیکار کنم و جالب اینجاست که همه ی اینا رو خودم خواستم.خودم خواستم برم تو دهن شیر.همیشه همینه.خودم با دست خودم:)ناراضی ام؟نه.فقط میترسم.زیاد میترسم.

حس میکنم باید شنبه با دست پر برم سر قرار وگرنه من ، من نیستم.

میخوام پایان این راه مثل الماس بدرخشم.

۲۶بهمن

استرس زیادی دارم.

یه کاری کردم که توش موندم.و حالا وظیفه ام اینه که نترسم و تا تهش برم.

۶ روز وقت دارم.باید بشینم برنامه بریزم.سرچ کنم.طبقه بندی کنم و شروع کنم به خوندن تکست های انگلیسی تخصصی.

خب من این کار رو به صورت فشرده و وظیفه نکردم تا حالا.اونم توی زمان کم.

اخ استرس دارم.میتونم از پسش بربیام؟تمام تلاشم رو میکنم.باید سربلند شم.هر گونه حاشیه رو میذارم کنار 

بریم ببینیم چی میشه.میدونم میتونم فقط باید خودم باشم.

۲۶بهمن

یکم آگهیش عجیب بود.ترسیدم! ولی مشخصاتم رو فرستادم و گویا مقبول بود و گفت برای مصاحبه حضوری هماهنگ میکنیم.

خبری نشد.منم پیگیری نکردم.

شب پیام داده بود که منصرف شدین؟گفتم نه و قرار شد فرداش برم برای مصاحبه

همچنان میترسیدم.فکر میکردم یه ریگی به کفششونه ولی سعیم بر این بود مثبت فکر کنم.

یه اقای حدودا ۳۵ ساله بود. رزومه ام رو که قبلا دیده بود.خودم رو که دید تعجب کرد.گفت سنت کمه.

ولی فکر کنم ازم خوشش اومد.

سه بار هم بهم گفت خیلی ارومی،میدونستی؟منم گفتم بله 

اونجا هم همه چیز خوب پیش رفت.من راضی.اونم راضی.

قرار بود امروز باهام هماهنگ کنه برم بیس کار رو بهم اموزش بده.

باز هم خبری نشد :| ... منم باز نرفتم پیگیری.

نمیدونم چرا نمیتونم ۱۰۰درصد خوشبین باشم به قضیه.

میخواستم بپرسم چیزی شده؟ولی پشیمون شدم چون شب قبلش درخواست کرده بودم که دو ساعت زودتر بهم خبر بده و اونم گفته بود چشم.دیگه لازم نیست من پیگیری کنم.البته این نظر خودمه،نمیدونم اون چه توقعی داره.

ببینم چی میشه دیگه